چطور فرزندان خوشبخت،سالم و موفقی پرورش دهیم؟(قسمت چهارم)

​جابه جایی از بازداشتن کودک از رفتار و کار بد، به آموختن رفتار و کار خوب است. در بسیاری از جوامع کار پرورش و تعلیم و تربیت به معنی باز داشتن کودکان از کار و رفتار بد بوده است، یعنی وظیفه ی پدر و مادر درست مانند افسر پلیسی است که سر چهارراه ایستاده و فقط منتظر کسی است که تخلف کند و او را جریمه کند.

در حالی که در دنیای امروز کار پرورش و تعلیم و تربیت آموختن درست رانندگی و رعایت قوانین و مقررات است و پدر و مادر نقش پلیس و دادگاه و زندان را نمی خواهند و نباید ایفا کنند. اما متأسفانه زمینه ی ذهنی بسیاری از مردم چنین است که انسان موجودی است بد،‌ گناه کار، محکوم و ملعون، پست و کثیف و فرصت طلب. گرچه مطالعات علمی نشان می دهد که کودکان از نظر رشد اخلاقی مسیر مشخصی را که مرتبط به مراحل ادراکیشان هست پشت سر می گذارد اما نوجوانان و جوانان از نظر اخلاقی در بیشتر جوامع از پدر و مادر بهترند. بنابراین والدین در معرض این خطر هستند که به جای این که فرزند خود را خوب، پاک و دارای وجدان بدانند و موجودی که در وجودش شمعی روشن است که نه تنها درون او را روشن می کند، ‌بلکه این روشنایی را به بیرون می تابد، در درونش آتشی ببینیم که وجود خودش و احتمالا دیگران را خواهد سوزاند. اگر چنین بیندیشیم او را عادل و منصف می بینیم و نحوه ی برخورد ما با او متفاوت خواهد بود. درست است که کودک کنجکاو، نادان، ناتوان و نیازمند است، ‌اما این بسیار متفاوت است که او را بد و گناهکار بدانیم. به علاوه بر فرض که چنین باشد، تمام مطالعات علمی نشان می دهد که هیچ انسانی را نمی شود از کار بد بازداشت. بر فرض که شما در این کار توفیق پیدا کنید و راه هایی بیابید که کودک را از  کار بد باز می دارد، در این صورت متأسفانه چنین فرزندی را بیکاره و هیچ کاره می کنیم. زیرا از کار بد بازداشتن کودک، ‌مساوی است با انجام ندادن هیچ کاری. به علاوه می دانیم که کودکی که فقط از کار بد بازداشته شود، پنهان کار، ‌دروغ گو، متظاهر، چابلوس، لجباز، کینه توز، خود آزار و دگرآزار می شود و حال آن که آموختن خوبی و دوستی و درستی، بدون تردید وظیفه ی پدر و مادر و کاری ساده است زیرا وجود کودک مانند زمینی است که به دنبال تخم گلی می گردد تا بتواند گلستانی را به وجود بیاورد. به همین جهت است که در دانشکده ی پزشکی یا مهندسی، استادان، به جای اینکه به شاگردانشان بگویند چنین یا چنان نکنید، و تمام درس پزشکی و مهندسی این باشد که این کار را نکنید، آن کار را نکنید، ‌این جا نروید، آن جا نروید، درست برعکس،‌ تمام کار پزشکی و مهندسی این هست که چگونه می توان کارها را به درستی و خوبی انجام داد. وظیفه ی من و شما به عنوان پدر و مادر حتی از محیط آموزشی باید مهربانانه تر، صمیمانه تر و نزدیک تر باشد، بنابراین وظیفه ی پدر و مادر آموختن است، آموختنی که با خودش فعالیت می آورد و با فعالیت است که آفریدن و رشد و تکامل ممکن می شود. به همین جهت است که در دنیای امروز والدین معلمند، مربیند، پرستارند، پزشکند، مددکارند، همکارند و دوست فرزند خودشان هستند. وظیفه ی پدر و مادر کاشتن درخت دانایی، درستی و دوستی در وجود فرزندانشان است تا کندن علف های هرز. بنابراین دگرگونی که در دنیای امروز به وجود آمده، این پیام را می دهد که به عنوان پدر و مادر قرار است بیاموزیم، نه اینکه فرزندمان را از کار بد باز بداریم. در دنیای امروز باید زندگی فرزندان و عزیزانمان را این قدر با کار خوب پر کنیم، که وقت برای کار بد و یا فکر بد یا فعالیت ذهنی بد نداشته باشد.

متأسفانه بیش تر انحرافات و گرفتاری های کودکان، در وقت بیکاری مثلا فرصت تعطیلی تابستان است، زیرا کاری برای انجام دادن ندارند و وظیفه ی پدر و مادر پر کردن تمام وقت دوران بیداری فرزندان با کار خوب است، نه کوشش به جهت یافتن کار بد و اشتباه و اشکال. متأسفانه در محیط آموزشی نیز چنین است. زمانی که شما پانصد کلمه می نویسید که دو تای آن غلط است، ‌گفته نمی شود 498 درست بلکه گفته می شود 2 غلط و از همین جا و با این پیام است که بیش تر ما بسیار زود به این نتیجه می رسیم که من نادانم، ناتوانم، اشکال عمیق و اساسی دارم، بنابراین بهتر است که از آموزش و یادگرفتن در هر زمینه ای خودم را دور نگه دارم.

مورد شماره ی ده، مسئله ی حرکت از وابستگی به همبستگی است.

کودک انسان در روابط خود با دیگران، از هشت مرحله یا هشت کلاس می گذرد،‌ بسیار مهم است که پدر و مادر فرزند خودشان را در این مراحل کمک کنند تا به فارغ التحصیلی برسند، نه این که او را در میانه ی راه نگه دارند. مرحله ی اول، هم زیستی یا یکی بودن است، کودک وقتی به دنیا می آید با مادر یکی است. می دانیم که حتی تا سه چهار ماه اول تفاوتی بین دست خودش و اسباب بازی یا دست مادرش نمی بیند. توانایی این تشخیص و تفکیک را ندارد. بنابراین کودک انسانی در مرحله ی اول با مادر و با جهان و طبیعت یکی است. این همان آرزویی است که بیش تر ما داریم که با کسی این چنین یکی شویم و در آمیزیم که تفاوت و تفکیکی نداشته باشیم و راز آن همه کوشش انسان برای عشق های بدون حد و مرز شاید همین جاست.

مرحله ی دوم که حدود یک سالگی است، ‌مرحله ی چسبندگی و مرحله ی دوخته شدن است. کودک انسانی در یک سالگی به کسی که از او مراقبت می کند و معمولا مادر است، چسبیده یا دوخته شده، به همین جهت است که بزرگ ترین خطر بین هشت تا شانزده ماهگی، یا مطمئن تر، شش تا هجده ماهگی، اضطراب جدایی است. کودک در حدود دوازده ماهگی هرگز نمی تواند مادر را در مقابل خود و به نوعی کنار خود نداشته باشد و کودکی که سالم است به مرحله ای می رسد که به مادر چسبیده و با مادر دوخته شده. حدود سه سالگی کودک به مرحله ای می رسد که شاید نامش را بشود اعتیاد گذاشت، به این معنا که معتاد مادر یا عزیزان دیگر است و مفهوم اعتیاد این است که همه چیز را زیر پا می گذارد تا آن چه را که می خواهد به دست آورد و وقتی که از او راضی شد و ارضا شد، برای مدتی او را رها می کند و دو مرتبه وقت نیاز خودش را در آن شرایط قرار می دهد و آن چیزی را که به آن معتاد است می خواهد، این را شما در اعتیاد به مواد مخدر می بینید که کسی حتی ممکن است عزیزانش را نابود کند تا ماده ی مخدر را مصرف کند و برای مدتی آرام می گیرد و دوباره کار را شروع می کند، ‌کودک سه ساله ممکن است با دوستش دو ساعت بازی کند، و اصلا فراموش کند که مادری دارد، اما روزی که به مادر احتیاج دارد، دربه در به دنبال او می گردد، ‌حتی اگر دو ثانیه مادرش را در جایی که می خواهد و انتظار دارد، نیابد سخت آزرده و ناراحت و نگران می شود، ‌حدود پنج سالگی کودک به مرحله ی عادت می رسد، به این معنا که دوست دارد، می خواهد، و ترجیح می دهد که با عزیزانش باشد، همه کاری می کند که آن را داشته باشد، اما عادت با اعتیاد متفاوت است، انسان تحمل نداشتنش را و نبودنش را تا حدی دارد و احتمالا می تواند عادت خودش را عوض کند، ‌اما با اعتیاد دیگر نمی توان چنین کرد. مرحله ی هشت سالگی، مرحله ی وابستگی است در نود و نه درصد تاریخ شناخته شده ی انسان، یبش از نود و نه درصد مردم در همین حد وابستگی مانده اند. وابستگی به دو دلیل اصلی به وجود می آید. یکی این که کودک متوجه می شود که موجود نیازمندی است و احتیاجاتی دارد و خودش از عهده ی برآوردن این احتیاجات بر نمی آید. دوم حضور و وجود هوشی که به عقل تبدیل شده باید بیندیشد و تدبیری بیندازد، در چنین شرایطی هست که کودک مجبور می شود و به این نتیجه می رسد که باید به عزیزانش بچسبد و از آن ها جدا نشود، ‌به خاطر رفع نیاز، از محبت و عشق و دوستی خبری نیست، من محتاجم، من بدون او می میرم، من بدون او از پا در می آیم و بیخود نیست که بین هشت تا یازده سالگی بزرگ ترین اضطراب و حتی وحشت کودکان مرگ پدر ومادر است که آن را به صورت های مختلف مطرح می کننند و وظیفه پدر ومادر این است که فرزندشان را به آرامش برسانند. بنابراین ملاحظه می کنید که ما در طول تاریخ در مرحله ی پنجم متوقف شدیم.  این وابستگی، ‌مرتبط به احتیاجات فیزیکی و روانی ما است. من تو یا او را می خواهم به خاطر این که تو یا او توان این را دارید که نیازهای فیزیکی و روانی من را براورده کنید و همین.

مرحله ی ششم بین هشت تا دوازده سالگی، مرحله ی جدایی و رهایی است،‌ یا رهایی و جدایی است. به این معنا که کودک باید بین هشت تا دوازده سالگی از پدر و مادر، در جاهای مختلف جدا شود، تا در دوازده سالگی به این نتیجه برسد که من بدون پدر و مادرم هم زنده ام و هم خوب و خوش. وقتی که شب منزل خاله و عمه و دایی و عمو می خوابد، در محل امنی که خاطر شما آسوده است، به این نتیجه می رسد که اگر پدر و مادر نباشند نابود نمی شوم، ‌یک چنین توانی برای رهایی و جدایی برای کودک انسانی ضروری است، ‌در غیر این صورت گرفتار باقی می ماند. پدر و مادر باید جرأت این را پیدا کنند که در دوازده سالگی، بند ناف روانی فرزندشان را ببرند و به او اجازه بدهند که از نظر روانی موجودی آزاد و مستقل باشد تا بتواند مراحل بعدی را انجام دهد. متأسفانه چنین دورانی برای بسیاری از مردم مسئله ساز است و برخی از ما اصلا آن را دوست نداریم. در بیشتر کشورهای پیشرفته از جمله ایالات متحده، ‌فرزندان را در این سن چهارروز به کمپی می برند و از بچه ها و والدین می خواهند که با هم تماسی نداشته باشند. برخی از این بچه ها شب اول را مشکل دارند اما چون با دوستان هستند، بیشترشان در حقیقت این تولد روانی را پیدا می کنند و بند ناف را می برند و برای همیشه خودشان را آسوده می کنند و به پدر و مادر هم اجازه ی زندگی خودشان را می دهند، در حالی که آماده می شوند زندگی خودشان را هم داشته باشند.

مرحله ی هفتم که حدود هجده سالگی اتفاق می افتد، ‌مرحله ی استقلال و آزادی است.

در این مرحله کودک به جایی می رسد که جوان یا نوجوانی شده که باید بتواند روی پای خودش بایستد، با مغز خودش بیندیشد و با زبان خودش حرف بزند و احتمالا اگر ضرورتی داشت زندگی خودش را تأمین کند. بنابراین در هجده سالگی وقتی که ما به استقلال می رسیم،‌ معنایش این است که به مرحله ی خودکفایی رسیده ایم. در یک چنین مرحله ای است که از عهده ی نیاز های فیزیکی و روانی خودم برمی آییم و در نتیجه مسئله و مشکلی برای اداره ی زندگی خودم نداریم. یک چنین فردی به مرحله ای می رسد که هم اکنون می تواند ادعای استقلال کند و با این استقلال به آ‍زادی برسد. به همین جهت است که پدر و مادر باید بین دوازده تا هجده سالگی فرزندشان را در این زمینه یار ی کنند تا مستقل شود.

 

تعداد کاراکتر باقیمانده: 500
نظر خود را وارد کنید