یک روز زمستانی، برف همه ی جنگل سبز را سفید کرده بود طوری که دیگر هیچ گیاه و سبزه ای دیده نمی شد و تقریبا هیچ چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. هوا آنقدر سرد بود که برف ها و آب های رودخانه یخ زده بودند.
خرس ها در خواب زمستانی بودند. پرنده ها به سرزمین های گرمسیر مهاجرت کرده بودند.
اما حیوانات دیگری هم مثل خرگوش و سنجاب هنوز در جنگل سبز بودند که خیلی گرسنه
بودند. آنها دلشان می خواست یک غذای گرم بخورند. اما مدت ها بود که از غذای گرم
خبری نبود تا اینکه یک روز، که از همه ی روزها سردتر بود، اتفاق عجیبی افتاد.
آن روز از دودکش خانه ی خرس ها دود بلند شد؛ بعد از آن طولی نکشید که بوی آش
همه ی جنگل سبز را پر کرد.
اما این ماجرای عجیبی بود. چون خرس ها در این وقت زمستان باید خواب خواب
باشند. چطور ممکن بود در این سرمای زمستان از خواب بیدار شوند و غذا درست کنند؟!
خرگوش و سنجاب، آهسته آهسته به خانه ی خرس ها نزدیک شدند. وقتی نزدیک در
شدند متوجه شدند در خانه کمی باز است.
خرگوش در را هل داد و به داخل خانه سرک
کشید. آنها از خرس ها می ترسیدند اما آنقدر از بوی آش خوششان آمده بود که نمی
توانستند آن را فراموش کنند و برگردند.
خرگوش و سنجاب نگاهی داخل اتاق انداختند. داخل اتاق میز غذاخوری چیده شده
بود ولی کسی نبود.
خرگوش و سنجاب به سمت آشپز خانه رفتند. کسی در آشپزخانه نبود ولی
آش روی اجاق بود و چه بوی خوبی هم می داد.
خرگوش و سنجاب می خواستند به سمت دیگ آش
بروند که یک دفعه احساس کردند کسی پشت سرشان است. آنها به عقب برگشتند و دو
خرس پشت سرشان دیدند.
خرگوش و سنجاب از ترس جیغ کشیدند و نزدیک بود بیهوش بشوند
آنها همدیگر را بغل کردند در حالیکه از ترس می لرزیدند.
خرس ها کمی با تعجب به آنها
نگاه کردند و با زبان خرسی چیزهایی به هم گفتند. بعد خانم خرسه لبخند زد و گفت شما
هم بفرمایید با ما آش بخورید.
خرگوش و سنجاب هنوز می ترسیدند تا اینکه آقا خرسه هم به آنها تعارف کرد که
سر میز غذا بنشینند.
خرگوش و سنجاب خیالشان راحت شد و نفس راحتی کشیدند. آنها می
خواستند به خانه برگردند اما خانم و آقای خرس اصرار کردند که اول آش بخورید بعد
برگردید.
خرگوش و سنجاب با خوشحالی سر میز غذا نشستند.
خانم خرسه یک بشقاب آش برای
خرگوش و یک بشقاب آش برای سنجاب کشید. خرگوش و سنجاب دلشان تالاپ تولوپ می کرد و
برای خوردن آشها لحظه شماری می کردند. اما خانم خرسه رفت توی اتاق و چند لحظه بعد
با یک خرس کوچولوی تازه به دنیا آمده برگشت.
خرگوش و سنجاب متوجه شدند که خرس ها به تازگی صاحب فرزند شدند. آنها تولد
خرس کوچولو را به پدر و مادرش تبریک گفتند.
خرس ها گفتند ما به خاطر تولد این خرس
نازنازی از خواب بیدار شدیم و تصمیم گرفتیم برای او آش درست کنیم.
حالا از اینکه دو تا مهمان هم داریم خوشحالیم و دوست داریم با حضور شما جشن
بگیریم. حالا بفرمایید آشتان را میل کنید.
خرگوش و سنجاب با اشتهای زیادی سه تا بشقاب آش گرم خوردند و سیر سیر شدند.
بعد از خرس ها خداحافظی کردندو رفتند.