همه جا ساکت و آرام بود. همه خواب خواب بودند؛ فقط جغد جوان بیدار بود.
او مثل همیشه، وقتی خورشید رخت و لباسش را از روی زمین جمع کرد و رفت، از خواب بیدار شد. چشمهایش را مالید و خمیازهای کشید. صدای قاروقور شکمش را که شنید فهمید گرسنه است. باید فکری به حال گرسنگیاش میکرد.
بالهایش را از هم باز کرد. کشوقوسی به خودش داد. نگاهی به دوروبرش کرد و پرید، اما اصلاً جایی را نمیدید.
خواست به لانهاش برگردد که ناگهان:
ـ آخ!
جغد جوان با سر رفت توی لانهی سنجاب همسایه!
سنجاب با وحشت از خواب پرید و با ترس و لرز رفت پشت انبار گردوهایش قایم شد.
کمی که گذشت، سرک کشید. یک جفت چشم درشت و براق نگاهش میکردند.
جغد را شناخت و گفت: «این چهکاری است که کردی؟ مگر من غذای تو هستم؟ و چند گردو به طرف جغد پرت کرد.»
جغد فریاد زد: «چرا میزنی؟ من که با تو کاری ندارم. مگر نمیبینی همه جا تاریک است. حتی من هم نمیتوانم جایی را ببینم. کمکم کن. دارم خفه میشوم.»
سنجاب که هنوز حرفهای جغد را باور نکرده بود، از پنجرهی لانهاش بیرون را نگاه کرد، خیلی تعجب کرد.
خجالتزده به کمک جغد رفت.
جغد روی شاخهی درخت نشست و سرش را چرخاند. گفت: «ممنون، گردنم خیلی درد گرفته بود. نمیدانم چرا ماه امشب نور ندارد. حالا چهکار کنم؟ خیلی گرسنهام.»
سنجاب گفت: «باید بفهمیم چه اتفاقی افتاده؟» و آرامآرام از درخت بالا رفت.
همین که به بالاترین شاخه رسید، فریاد زد: «وای، ماه! ماه! خودم دیشب قرص کامل ماه را دیدم، پس چرا الان کوچک و هلالی شده؟»
جغد هم که دیگر چشمهایش به تاریکی عادت کرده بود، بال زد و رفت کنار سنجاب نشست.
همین که چشمش به ماه افتاد، با ترس و لرز گفت: «خورد! خورد! بالاخره کار خودش را کرد!»
سنجاب با ناراحتی گفت: «کی؟ کی ماه را خورده؟!»
جغد گفت: «خرس قهوهای. هر وقت که ماه کامل می شد، دستش را به طرف ماه دراز میکرد و میگفت، بهبه! مثل یک کاسهی شیر است.»
سنجاب تا این حرف را شنید، گفت: «باید زودتر جلوی خرس شکمو را بگیرم.» و به طرف لانهی خرس دوید.
جغد هم پشت سرش پرواز کرد.
جغد در راه با گوشهای تیزش صدایی شنید. انگار کسی گریه میکرد. صدا برایش آشنا بود. به خودش گفت: «انگار صدای گریهی خرگوش سفیده.»
نزدیکتر که شدند، سنجاب پرسید: «خرگوس سفید، چرا گریه میکنی؟»
خرگوش سرش را به چپ و راست چرخاند و هقهقکنان گفت: «چه خوب شد که آمدید. خیلی میترسم. بالاخره خرس قهوهای ماه را خورد.»
جغد با صدای بلند گفت: «عجله کنید، باید ماه را نجات بدهیم.» و پرواز کرد.
سنجاب و خرگوش هم پشت سر او دویدند و خود را بالای تپه رساندند، چون خرس قهوهای لانه اش را بالای تپه ساخته بود.
روی تپه ماه روشنتر از جنگل دیده می شد.
وقتی هر سه به لانهی خرس قهوهای رسیدند، بقیهی حیوانات جنگل را هم دیدند که آنجا جمع شده بودند. حالا ماه کوچکتر شده بود.
موش با گریه گفت: «وای، زود باشید، عجله کنید! ماه کوچکتر شده. اگر جلوی خرس شکمو را نگیریم، دیگر چیزی از ماه نمیماند.»
جغد با ناراحتی گفت: «آن وقت من شب ها چه طور بیرون بیایم.»
شیر عصبانی غرش بلندی کرد و گفت: «اگر…»
با صدای هوهوی جغد پیر همه به درخت کهنسال روی تپه نگاه کردند. جغد پیر از لانهاش بیرون آمد و گفت: «اینجا چه خبره؟ چرا اینهمه سروصدا میکنید…؟»
اما همین که خواست بقیهی حرفش را بگوید، همه جا تاریک شد. حتی یک ذره هم از ماه در آسمان دیده نمیشد.
در همین موقع خرس قهوهای با فریاد از لانهاش بیرون دوید و گفت: «کمک… کمک… ماه … ماه…!»
شیر عصبانی با دیدن خرس به طرفش رفت و فریاد زد: «چرا ماه را خوردی؟»
جغد هم گفت: «حالا من چهطور شب ها غذا پیدا کنم؟»
خرس قهوهای با تعجب و ترس به همه نگاه کرد و گفت: «من؟ من ماه را خوردم؟ اصلاً دست من به ماه میرسد که آن را بخورم؟»
جغد جواب داد: «مگر تو نبودی که هر بار ماه را می دیدی، میگفتی بهبه! مثل یک کاسهی شیر است.»
خرس قهوهای منمنکنان گفت: «من به قشنگی ماه میگفتم، نه این که بخواهم آن را بخورم. آخر مگر ماه خوردنی است؟»
سنجاب گفت: «پس چه بلایی سر ماه آمده؟»
جغد پیر که تا آن موقع به حرفهای آنها گوش میداد، گفت: «ای بابا! اتفاقی برای ماه نیفتاده، فقط ماه پشت زمینی که ما روی آن هستیم، رفته.»
موشکوچولو وسط حرف او پرید و گفت: «حتماً از ترسش قایم شده.» و به خرس قهوهای نگاه کرد.
جغد پیر گفت: «ماه قهر نکرده، کسی هم آن را اذیت نکرده، از کسی هم نترسیده.»
شیر گفت: «پس چه شده؟»
لاکپشت گفت: «مثل زمانی که شما با هم بازی میکنید و دور هم میچرخید، زمین و ماه هم دور خورشید میچرخند. بعضی وقتها آنها پشت سر هم میروند و زمین وسط ماه و خورشید میماند، برای همین هم نورش به ماه نمیرسد.»
شیر پرسید: «چرا نورش به ماه نمیرسد؟»
لاک پشت گفت: «وقتی شما توی یک روز آفتابی گردش می کنید، نور خورشید به شما میتابد و سایهی شما روی زمین میافتد. یعنی شما جلوی نور خورشید را میگیرید و سایهی شما روی زمین میافتد. حالا هم زمین، بین خورشید و ماه رفته و سایهی آن روی ماه افتاده است.»
سنجاب که دوباره از ترس گریهاش گرفته بود، گفت: «پس ماه کی بیرونِ بیرون میآید و ما آن را می بینیم؟»
همه ترسیده بودند.
جغد پیر گفت: «زود، خیلی زود.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که نور کم رنگ ماه، دوباره در آسمان درخشیدن گرفت و چیزی نگذشت که جنگل مهتابی و زیبا شد.