یه روز مامان و بابا به همراه نی نی و داداشی، کوله بار سفر بستن و رفتن سفر؛سفری شاد و با حال کنار دریا.
مامان و بابا کنار ساحل نشستند.
داداشی که عاشق خاک بازی بود توی ساحل خیس شروع کرد به کندن زمین، می خواست یه چاله بزرگ درست کنه.
نی نی هم نشست کنار داداشی تا هر چی درست می کنه زودی براش خراب کنه.
ناگهان نی نی متوجه موج های زیبای دریا شد خیلی ذوق کرد، بلند شد ایستاد و زد روی شونه داداشی و با انگشتش اشاره کرد به دریا و گفت: آبا،آبا …
داداشی نگاهی به دریا انداخت و گفت: نی نی این آبا که خوردنی نیست.
نی نی دوباره جیغ می زد: آباآبا…
داداشی گفت اصلا برو خودت بخور.
نی نی رفت جلوتر تاجائیکه وقتی موج میومد آب می ریخت روی کفشای نی نی.
نی نی هم می خندید و هی صدا می زد دادا ...
داداداداشی بالاخره جواب نی نی رو داد، گفت: «چیه چی می گی؟ می خوای بدونی دریا چه جوری درست شده؟ همه بچه ها با بیل، آنقدر اینجا رو کندن و کندن و کندن تا خسته شدن. بعدا باباهاشون هم اومدن، از صبح تا شب، کندن تا یه چاله ی خیلی بزرگ شده. بعدا یه شلنگ آب گذاشتن توش، از صبح تا شب، آب رفته تو چالشون تا دریا درست شده.»
مامان که داشت به حرف های داداشی گوش می کرد خندید و گفت :« آخه با یه شیلنگ آب، اینهمه آب جمع می شه؟»
داداشی گفت: «آره، شلنگشون خیلی بزرگه. شما هنوز از این شلنگ ها ندیدین.»
مامان گفت: «مگه خودت دیدی؟»
داداشی گفت: «آره اون شلنگه که قرمز بود، از تو آسمون رد شده بود، بابا می خواست بگیرتش در رفت و رفت»
بابا خندید و گفت: «خواب دیدی؟»
داداشی با صدای بلند گفت: «آره، دیشب، خواب دیده بودم!!!»
حالا همه باهم خندیدن، وقتی ساکت شدن، نی نی زد به خنده!