احترام به کودکان
بارها شده بود که من وارد اتاق می شدم و امام مرا نمی دیدند.می دیدم که امام به زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوش شان سوار است. خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها فیلم یا عکس بگیرم، اما می دانستم که امام نمی گذارند. صمیمیت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب بود.( حاج سید احمد آقا خمینی)
احترام به والدین در سیره امام خمینی
یادم است که پسر کوچکم وقتی با تندی جوابم را داد، آقا جدا از رفتار او با من ناراحت می شد . بعدا او را جداگانه می خواستند و می گفتند: تو رفتارت با مادرت خیلی بد بود . به من می گفتند: نباید رفتارش این گونه باشد . یعنی از کنار این قبیل مسائل به ظاهر ساده هم راحت رد نمی شدند»( دکتر فاطمه طباطبائی)
همبازى شدن با کودکان
گاهى بچه ها به امام مى گفتند بیایید با هم بازى کنیم و امام ابتدا یک مقدارى با آنها بازى مى کردند و بعد بچه ها خودشان سرگرم مى شدند.یادم است که على (نوه امام) توپى داشت که با آن با امام توپ بازى مى کرد. على توپ را با پایش به طرف امام پرت مى کرد و امام هم توپ را با پا بر مى گرداندند. در این مواقع روحیه امام خیلى تازه مى شد.» (دکتر فاطمه طباطبائى)
بلند شدند و شعار دادند
یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم. علی گفت: «من می شوم امام، مادر هم سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم» . علی از من خواست که سخنرانی کنم. من کمی صحبت کردم و بعد به آقا اشاره کردم که شعار بده. آقا هم همان طور که نشسته بودند، شعار دادند. علی گفت : «نه، نه، باید بلند بشی. مردم که نشسته شعار نمی دهند» . بعد آقا بلند شدند و شعار دادند.
عصای امام
امام در همه چیز سفت و محکم بودند، اما به خانواده که می رسیدند نرم بودند. بارها می شد عصای ایشان را می بردم و با آن بازی می کردم. بعد مادرم با اعتراض می گفت ایشان خسته اند . امام می فرمودند: «نه، بگذار بازی کند. بچه اگر بازی نکند مریض است. بچه باید شیطونی کند» . (پا به پای آفتاب ج 1 ص 231.نوه امام)
زدند روی دست من
وقتی که بچه بودم نانم را داخل کاسه ماست زدم و خوردم. همینکه می خواستم بزنم توی ماست انگشتم به ماست خورد. آقا زدند روی دست من. خیلی کوچک بودم، 6 5 سالم بود؛ یعنی آقا متوجه شدند که من ناراحت شدم و دستم را کشیدم کنار، دست مرا گذاشتند توی دهانشان و گفتند : «من از دست تو بدم نمی آید، اما باید سر سفره ای که جمع نشسته اند دقت داشته باشیم که قاشق هست برای ماست» . یعنی در نظافت خیلی رعایت می کنند، در عین سادگی. (زهرا مصطفوی)
درست را خوب میخوانی؟
یک روز که وارد اتاق امام شدم به من فرمودند: «درست را خوب می خوانی؟» گفتم: «بله» گفتند : «خوب کاری می کنی، چون اگر می خواهی وقتی بزرگ شدی کار خوب و زندگی خوبی داشته باشی باید درست را خوب بخوانی. همینطور اگر می خواهی در جهان آخرت خوب زندگی کنی باید درس بخوانی و چیزهایی را که یاد نگرفته ای یاد بگیری و به آنها عمل کنی» . (سید عماد الدین طبا طبایی)
خیلی با بچه ها مهربان بودند
امام خمینی داشت کتاب می خواند که علی کوچولو به اتاقش آمد. امام کتابش را بست و با مهربانی علی کوچولو را در آغوش گرفت. علی روی زانوهای پدربزرگش نشست. نگاهی به او کرد و پرسید: «آقا جان! ساعتت را به من می دهی؟» آقا جان پاسخ داد: «بابا جان! نمی شود، زنجیرش به چشمت می خورد و چشمت اذیت می شود، آخر چشم تو مثل گل ظریف است.» علی کوچولو فکری کرد و گفت: «پس عینک را به من بدهید. »
پدربزرگ خیلی جدی پاسخ داد: «نه! دسته اش را می شکنی و آن وقت دیگر من عینک ندارم. بچه که نباید به این چیزها دست بزند.» علی از روی پاهای امام پایین آمد و از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، علی کوچولو دوباره به اتاق پدربزرگ آمد و گفت: «آقا جان! بیا بازی کنیم. تو بشو بچه و من هم بشوم آقا جان!» امام قبول کرد. علی لبخندی زد و گفت: «پس از این جا بلند شوید. بچه که جای آقا نمی نشیند.» امام با مهربانی بلند شد. علی کوچولو با شیطنت گفت: «عینک و ساعت را هم به من بدهید، آخر بچه که به این چیزها دست نمی زند.»
پدربزرگ خندید. دستی بر سر علی کوچولو کشید، او را بوسید و گفت: «بیا این ها را بگیر که تو بردی.» علی کوچولو ساعت و عینک را با شادمانی گرفت