بهار خانم تقی زد به تخمهای گنجشک، جوجهها بیرون آمدند.
بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»
درخت گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی میدهی؟»
بهار خانم یک مشت شکوفه ریخت روی شاخههای درخت. درخت خوشگل شد.
بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»
کرمه سرش را از خاک بیرون آورد گفت: «بهار خانم خوش آمدی به من هم عیدی میدهی؟»
بهار خانم به ابرها نگاهی کرد و خندید. باران شرشر بارید. کرمه خوشحال شد و دمش را تکان داد.
بهار خانم گفت: «این هم عیدی تو.»
بعد هم رفت خانه خالهپیرزن.خاله پیرزن کنار سفره هفتسین نشسته بود و داشت سینهای سفره هفتسین را میشمرد. یک سین کم داشت. به بهار خانم گفت: «یک سین کم دارم. حالا چه کار کنم؟ غصهدار شدم.»
بهار خانم گفت: «ناراحت نباش.» بعد دست کرد توی جیبش و یک شاخه سنبل گذاشت توی سفره هفتسین و گفت: «بفرما این هم عیدی تو خاله پیرزن» و این جوری شد که اون سال همه از بهار خانم عیدی گرفتند.
بوی سنبل توی خانه خاله پیرزن پیچیده بود.
رویش طلایی کوچولوها
*****کپی برداری با ذکر منبع بلامانع است*****