گوسی گوساله همه قندها را خورد.
مامان گاوه دعوایش کرد.
گوسی گوساله قهر کرد و گفت: “من میرم یه مامان دیگه پیدا می کنم!”
گوسی گوساله از خانه بیرون آمد. توی راه، هاپی هاپو را دید. هاپی هاپو به بچه هایش شیر می داد.
گوسی گوساله گفت: “هاپی هاپو! مامان من میشی؟”
هاپی هاپو گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”
گوسی گوساله رفت. توی راه پیشو پیشی را دید. پیشو پیشی با بچه هایش بازی می کرد.
گوسی گوساله گفت: “پیشو پیشی! مامان من میشی؟”
پیشو پیشی گفت: “نه! من خودم بچه دارم.”
گوسی گوساله راه افتاد. توی راه موشی موشه را دید.
گوسی گوساله گفت: “موشی موشه! مامان من میشی؟”
موشی موشه، گوسی گوساله را برانداز کرد و گفت: “خب تو خیلی بزرگی! اما عیبی نداره، چون بچه ندارم، می تونم مامان تو بشم.”
گوسی گوساله از خوشحالی ماع ماع کرد. دمش را توی هوا تکان داد و به خانه موشی موشه رفت. شب شده بود. موشی موشه برای خودش و گوسی گوساله قند آورد. گوسی گوساله لپ لپ قندها را خورد.
موشی موشه گفت: “خب حالا بخواب.”گوسی گوساله گفت: “بخوابم؟! ما که هنوز شام نخوردیم!”
موشی موشه گفت: “پس این قندا چی بود خوردی؟ شام بود دیگه!”
گوسی گوساله گفت: “مامان گاوه هر شب به من یونجه تازه میداد. اگر یونجه نباشه، علف می ده!”
موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من علف و یونجه ندارم. دیگه بخواب.”
گوسی گوساله دیگه چیزی نگفت. موشی موشه سرش را روی بالش گذاشت و خوابید.گ وسی گوساله، یک گوشه نشست و نشخوار کرد: خورش، خورش، خورش!
موشی موشه یک چشمش را باز کرد. گفت: “گوسی گوساله! سر و صدا نکن، می خوام بخوابم.”
گوسی گوساله گفت: “هر شب من و مامان گاوه، قبل از خواب، نشخوار می کنیم تا دل درد نگیریم.”
موشی موشه گفت: “حالا دیگه من مامانتم. من که نشخوار نمی کنم. بگیر بخواب.”
گوسی گوساله اخم کرد و چیزی نگفت. گوسی گوساله خواست بخوابد؛ اما نتوانست. او عادت داشت هر شب، سرش را به شکم مامان گاوه بچسباند و بخوابد. گوسی گوساله، سرش را به موشی موشه تکیه داد.
موشی موشه از خواب پرید و داد زد: “چیکار می کنی؟ سرت را ببر عقب! خوابم رو پروندی.”و دوباره خوابید.
گوسی گوساله بغض کرد. دلش برای مامان گاوه تنگ شد. بلند شد، آرام و بی سر و صدا از خانه موشی موشه بیرون آمد. به طرف خانه راه افتاد. هوا تاریک بود.از کنار پیشو پیشی رد شد. پیشو پیشی، پیش یچه هایش خوابیده بود.از کنار هاپی هاپو رد شد. هاپی هاپو، پیش بچه هایش خوابیده بود.
گوسی گوساله خواست گریه کند که یک صدایی شنید: “گوسی عزیزم کجایی؟ گوسی مامان؟”صدای مامان گاوه بود. گوسی گوساله به طرف صدا دوید. مامان گاوه را دید. توی بغلش پرید و گفت: “ماع! ماع! مامان گاوه، تو از همه مامان ها، مامان تری!”