موش کور کوچولو توی اتاقش روی تخته سنگی نشسته بود. مادرش توی اتاق آمد و گفت: «بیا برویم غذا بخوریم. » موش کور کوچولو گفت : «دلم میخواهد از لانه بیرون بروم.»
مادر با تعجب او را نگاه کرد : «بیرون بروی؟ مثلاً کجا؟»
موش کور کوچولو آهی کشید و آرام گفت : «من دلم میخواهد روی زمین راه بروم، گرمای خورشید را احساس کنم، دلم میخواهد هرروز آسمان را نگاه کنم.
حرکت ابرها را ببینم. میخواهم بدانم گلها چه بویی دارند، دوست دارم صدای آب را بشنوم.»
مادرپرسید : «این حرفها را از کی شنیده ای؟»
موش کور کوچولو گفت: «دیروز کرم خاکی رادیدم. به من گفت که بالای این خاک همه چیز زیبا تر است.»
مادر موش کور کوچولو کنارش آمد. دستش را روی سرش کشید و گفت: «من هم، وقتی هم سن وسال تو بودم این آرزوها را داشتم. ما موش کور هستیم.
چون چشمهای مان خوب نمیبیند اگر روی زمین راه برویم، ممکن است حیوانات دیگر به ما آسیب بزنند، پوستمان خیلی نازک است و با کوچکترین ضربه ای صدمه میبینیم.»
موش کور کوچولو با ناراحتی سرش را پایین انداخت.
مادراو را بوسید و گفت: «البته الان آن قدر بزرگ شده ای که بتوانی جلوی سوراخ بروی و بیرون را نگاه کنی.»
موش کور کوچولو خوشحال شد. فکری به ذهنش رسید و یک صندوقچه کوچولو برداشت. از راهی که مادر به او نشان داد، به طرف بالا حرکت رفت. سرش را از سوراخ بیرون آورد. گل زیبایی را دید.
با خودش گفت: «با تعریفهای کرم خاکی فکر کنم این گل است.»
گل را چید، آن را بو کرد: «به به! چه بوی خوبی.»
گل را داخل صندوقچه گذاشت.
به اطراف نگاه کرد، بلند گفت: «ای آسمان! من میخواهم همیشه تورا ببینم، اما لانهی مان زیر خاک است. میشود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟»
آسمان گفت : «باشد.»
موش کور کوچولو رو به خورشید گفت : «آهای خورشید، میشود یک تِکّه از نورهایت را به من بدهی؟ دلم میخواهد در زیر زمین نورداشته باشم.»
خورشید گفت : «بله، البته!»
موش کور کوچولو صدایی شنید. پرسید : «این صدای چیست؟ »
- من رود هستم.
موش کور کوچولو گفت: «همیشه دوست داشتم صدایت را بشنوم، میشود یک تِکّه از خودت را به من بدهی؟ دلم می خواهد هرروز صدای رود را بشنوم.»
رود خندید و گفت: «باشد، قبول.»
موش کور کوچولو صندوقچهاش را باز کرد. یک تِکّه رود، یک تِکّه نور، یک تِکّه آسمان توی صندوقچهاش گذاشت.
درش را بست وبا شادمانی به طرف پایین رفت.
دلش می خواست هر چه زودتر آن ها را به مادر و کرم خاکی نشان دهد.