روزی روزگاری در یک روستا درختی بود که هر پنج سال یک بار یکی از سیب هایش با بقیه فرق می کرد. هر کسی این سیب را میخورد آینده را می دید.
پادشاهی سه پسرداشت که همگی برسر به قدرت نشستن به جای تخت پادشاهی با هم بحث می کردند.
روزی پدر آن ها را خواست و گفت فرزندان من وقت آن رسیده که من یکی از شماها را به عنوان پادشان به مردم معرفی کنم. من به شما ماموریت می دهم که هر سه بروید و گرانبهاترین شیئ دنیا را برایم بیاورید. هر کس گرانبهاترین را آورد آن را انتخاب خواهم کرد.
هر سه کوله بارشان را جمع کرده و راه افتادند. هر کدام به سمتی رفتند.
پسر بزرگ به کشور چین رفته و کاسه ای بسیار گران قیمت را خرید و به سمت پدر برگشت.
پسر وسطی به هندوستان رفت و طوطی سخنگویی را خریداری کرده و به پیش پدر برگشت.
و لی پسر کوچک به جهانگردی روی آورد و هر که را که دانا می دید به پیش آن می رفت و چیزی یاد می گرفت. بطوری که هر چه پول داشت در این راه خرج کرد و مجبور شد به کار کردن روی آورد.
وی در پی کارجویی سر از روستایی در آورد. او پیش باغداری که پیر و فرسوده شده بود و صاحب زنی پیر بود رفت و در باغ او مشغول کار کردن شد. روزها و ماه ها گذشت و باغ سیب پربار شده بود. پیر مرد و پیر زن با او بسیار خوشرفتاری می کردند. روزگار بسیار خوش می گذشت روزی از روزها پسر پادشاه که دیگر کوله باری از تجربه شده بود تصمیم گرفت با اندک سرمایه ای که از باغداری به دست آورده بود به نزد پدر برگردد.
ماجرا را با پیرمرد در میان گذاشت و پیرمرد بسیار از رفتن او ناراحت شد اما چاره ای نبود، باید پسر به نزد پدرش برمی گشت.
پیرزن با اندوه و غم کوله باری برای پسر آماده کرد و با هم با گریه و زاری خداحافظی کردند.
پسر وقتی از در خانه بیرون می رفت دزدان و راهزنان به خانه همه کردند و دار و ندار مردباغدار را بردند. پسر مجبور شد پولی را که پس انداز کرده بود و در جای امنی از لباسش مخفی کرده بود را به باغدار بدهد. باغدار در نهایت شرمندگی سیبی را به رسم یادگاری به پسر داد و پسر قول داد که به زودی دوباره به آنها سر بزند و از آنها خداحافظی کرد و از خانه دور شد.
چون پولی نداشت مجبورد بود بیشتر راه را با پای پیاده برود.
در طول مسیر خسته و کوفته بدون غذا خوابید و بعد از بیدارشدن چاره ای جز خوردن آن سیب ندید.
پسر مشغول خوردن سیب بود متوجه شد در بدن او تغییراتی رخ می دهد. پس از پایان متوجه شد که چیزهایی را می داند که قبلا نمی دانست این همان آینده را دیدن بود.پسر اتفاقی صاحب سیبی شده بود که قبلا صحبتش را کرده بودیم.
با هزار زحمت به پیش پدر رسید .قبلا برادرانش به خدمت پدر رسیده و اشیائ خریداری شده را به او تقدیم کرده بودند.
پدر از پسر کوچک سوال کرد تو چه آورده ای؟
پسر جواب داد کوله باری از تجربه و آینده نگری و دیدن آینده !!!!!
باشنیدن جریان سفر پسر شاه بادیدن اینهمه تجربه و دانایی، او را به عنوان پادشاه به مردم معرفی کرد.
پسر با لباس پادشاهی به آن روستا رفت و پیرمرد باغدار و پیرزن را به قصر خود آورد و دستور داد دزدان و راهزنان را پیدا کرده و به مجازات برسانند.