یک خانه عروسکی بسیار زیبا در کنار شومینه اتاق قرار داشت. دیوارهای آن قرمز و پنجره هایش سفید بود. آن خانه پرده های توری واقعی داشت. همچنین یک درب در جلوی خانه و یک دودکش هم روی سقفش دیده می شد.
این خانه متعلق به دو عروسک بود. یک عروسک بلوند که لوسیندا نام داشت و صاحبخانه بود؛ ولی هیچوقت غذا سفارش نمی داد. دیگری هم جین نام داشت و آشپز بود؛ اما هیچوقت آشپزی نمی کرد؛ چون غذاهای آماده از قبل خریداری شده بودند و در یک جعبه قرار داشتند.
توی جعبه دو عدد میگوی درشت قرمز، یک ماهی، یک تکه ران، یک ظرف پودینگ و مقداری گلابی و پرتقال بود. آنها را نمی شد از بشقاب ها جدا کرد؛ ولی بی نهایت زیبا بودند.
یک روز صبح لوسیندا و جین برای گردش با کالسکه عروسکیشان بیرون رفتند. هیچکس در اتاق کودک نبود و همه جا سکوت بود.
یکدفعه صدای حرکت آرام چیزی به گوش رسید. صدای خراشیدگی از گوشه ای نزدیک شومینه می آمد؛ جائیکه سوراخی در زیر قرنیز وجود داشت. تام شستی سرش را برای لحظه ای بیرون آورد و دوباره صداها شروع شد.
لحظه ای بعد خانم موشه هم سرش را بیرون آورد. او وقتی دید کسی در اتاق نیست، با جرأت و بدون ترس بیرون آمد.
خانه ی عروسکی در سمت دیگر شومینه قرار داشت.
آن ها با دقت از روی قالیچه ی مقابل شومینه گذشتند و به خانه عروسکی رسیدند و درب را باز کردند.
دو موش از پله ها بالا رفتند و چشمشان به اتاق غذاخوری افتاد. غذاهای مورد علاقه موش ها روی میز چیده شده بود. قاشق، چاقو و چنگال هم روی میز بود و دو صندلی عروسکی هم کنار میز قرار داشت. همه چیز فراهم بود.
آقا موشه خواست تکه ای از ران خوش آب و رنگ را با چاقو ببرد. اما نتوانست چاقو را کنترل کند و دستش را زخمی کرد. خانم موشه گفت: فکر کنم به اندازه کافی پخته نشده و سفت است باید بیشتر تلاش کنی.
خانم موشه روی صندلی اش ایستاد و سعی کرد با چاقوی دیگری آن را خرد کند اما نتوانست و گفت : این خیلی سفت است.
تکه ران با یک فشار از بشقاب جدا شد و قل خورد و زیر میز افتاد.
آقا موشه گفت : آن را ول کن و یک تکه ماهی به من بده .
خانم موشه سعی کرد تا با آن قاشق حلبی تکه ای از ماهی را جدا کند؛ ولی ماهی به ظرفش چسبیده بود. همانطور که ماهی به بشقاب چسبیده بود آن را در آشپزخانه روی آتش قرار دادند ولی آن نپخت.
آقا موشه خیلی عصبانی شد. تکه ران را وسط اتاق گذاشت و با خاک انداز به آن کوبید. بنگ؛ بنگ و آن را را تکه تکه کرد. تکه های ران به اطراف پرت شدند، ولی هیچ چیزی داخل آن نبود.
موش ها خیلی خشمگین و ناامید شدند. آن ها پودینگ، میگوها، گلابی ها و پرتقال ها را هم شکستند.
خانم موشه جعبه های کوچکی را توی قفسه پیدا کرد که رویشان نوشته بود: برنج، شکر، چای؛ اما وقتی که آن ها را برگرداند، بجز دانه های قرمز و آبی چیزی داخلش نبود.
آنها از ناراحتی تا آنجا که می توانستند رفتار زشت از خودشان نشان دادند. آقا موشه لباس های جین را از کشو در آورد و آن ها را از پنجره به بیرون پرتاپ کرد.
خانم موشه که داشت پرهای داخل بالشت لوسیندا را بیرون می ریخت، بیاد آورد که خیلی دلش یک تشک پر می خواست.
او با همکاری آقا موشه بالشت را به طبقه پایین برد و از روی قالیچه جلوی شومینه عبور کردند. رد کردن بالشت از آن سوراخ خیلی مشکل بود؛ اما به هر سختی که بود این کار را انجام دادند.
خانم موشه برگشت و یک صندلی و قفسه کتاب و قفس پرنده و چند تا خرت و پرت دیگر را برداشت و با خودش آورد. قفسه کتاب ها و قفس پرنده از سوراخ رد نشدند؛ بنابراین خانم موشه آن ها را پشت ذغال ها رها کرد. او برگشت و یک کالسکه با خودش آورد.
خانم موشه دوباره برگشت و یک صندلی دیگر با خودش آورد که یکدفعه صدایی را در پاگرد شنید. او بسرعت به سواخش برگشت و عروسک ها وارد اتاق کودک شدند. اما چشم های لوسیندا و جین چه دید!
لوسیندا روی اجاق واژگون شده نشست و به اطراف خیره شد. جین هم به کشوهای آشپرخانه تکیه داد و نگاه کرد. اما هیچکدام حرفی نزدند.
قفسه کتاب ها و قفس پرنده در کنار جعبه ذغال ها رها شده بود؛ ولی گهواره و تعدادی از لباس های لوسیندا را خانم موشه برده بود. البته خانم موشه چند تابه و قابلمه بدرد بخور و مقداری چیزهای دیگر را برداشته بود.
دختر کوچولویی که خانه عروسکی متعلق به او بود گفت: من می روم و یک عروسک پلیس می آورم. اما پرستارش گفت: من یک تله موش خواهم گذاشت.
این آخر داستان دو موش بد بود؛ اما آن ها خیلی بدجنس نبودند؛ آقا موشه خسارت آنچه که شکسته بودند پرداخت کرد. چون عید کرسیمس بود، موش و همسرش یک اسکناس داخل جوراب های لوسیندا و جین انداختند و خانم موشه هم صبح خیلی خیلی زود با خاک انداز و جاروش به خانه عروسکی آمد تا آن را تمیز کند.