ولی دیزی اصلا هیجان زده نبود.
او نگران بود.
اگر از خانهی جدید خوشش نمیآمد چی؟ و اگر آنجا همسایههای خوبی نداشتند چی؟
دیزی نگران گربهاش،ببری هم بود.
اگر ببری از خانهی جدیدشان خوشش نمیآمد چی؟
اگر فرار میکرد چی؟
دیزی نگران مدرسهی جدیدش هم بود.
او معلمشان،خانم"لین" را دوست داشت.اگر معلم جدیدش مهربان نبود چی؟
اگر هیچکس با او دوست نمیشد چی؟
دیزی خیلی نگران بود.
یک شب مامان و بابا بیرون رفتند.
پدربزرگ به خانهی آنها آمد تا مراقب دیزی باشد.
موقع خواب شد.ولی دیزی نمیتوانست بخوابد.
او دربارهی خانهی جدید با پدربزرگ حرف زد و همه نگرانیهایش را به او گفت.
بعد پدربزرگ گفت: "که او هم وقتی کوچولو بوده،نگران خیلی چیزها میشده.
او گفت:حتی نگران بوده که چرا قدش به اندازهی قد دوستانش نبود.
دیزی خندید پدربزرگ خیلی قدبلند بود او همقد بابا بود.
پدربزرگ گفت:"نگران شدن برای چیزهای جدید یا تغییرات بزرگ راحت پیش میآید.ولی حتی اگر یکی دوتا از نگرانیهای آدم درست بشود همیشه یکی هست که کمک کند تا مشکل حل بشود.
پدربزرگ گفت این احمقانه است که آدم نگران چیزی بشود که اصلا اتفاق نمیافتد.و گفت احتمالا دیزی عاشق خانه جدیدشان میشود.همسایه جدید راستی راستی خیلی مهربان است..او میتواند کلی دوست جدید پیدا کند.دیزی احساس میکرد که حالش خیلی بهتر شده
دیزی به رختخواب رفت و خیلی زود خوابش برد و اما بهتر از همه او دیگر نگران هیچ چیز نبود.
بعد از اینکه داستان را برای کودک خواندید از او بپرسید: "داستان دربارهی چه بود؟" هیچ وقت برای بچهها پیش آمده که خانهشان را عوض و به جای دیگری اسباب کشی کنند؟ آن موقع چه احساسی داشتند؟ نگران نبودند؟
با صحبت کردن درباری چیزهای دیگری که بچهها را نگران میکند،دامنهی بحث را گسترش دهید. به این نکته اشاره کنید که نگرانی های افراد میتواند متفاوت باشد.حالا درباره نگرانی های بزرگ تر ها با او صحبت کنید و به این نکته اشاره کنید که نگرانی های بزرگ ترها هم ممکن است فرق داشته باشد.
رویش طلایی کوچولوها